سفر به شمال
واسه تعطیلات عید غدیر 2 روز رفتیم شمال.توی ماشین اصلا نمیشینی و باید حالت ایستاده نگهت دارم تا تو بیرون رو تماشا کنی گاهی هم روی پام بالا پایین میپری.اما واسه خارج شهر رفتن و بین جاده خطرناکه .هر کاری کردیم صندلی عقب توی کریر بشینی فایده نداشت آخر مجبور شدم روی صندلی جلو توی بغلم بنشونمت واسه اینکه خیالم راحت باشه کمربندو روی شکمت بستم جوری که نمیتونستی تکون بخوری اولش یکم تقلا کردی وقتی دیدی فایده نداره آروم و ساکت نشستی معلوم بود شاکی شدی عزیز دلم.من و بابایی هر چی صدات میزدیم و باهات حرف میزدیم هیچ نگاه نمیکردی و اخمات تو هم بود و پایینو نگاه میکردی(قربون پسرم بشم من که مثل آدم بزرگا قیافه میگیره و بهش برمیخوره)یه کم که گذشت دیگه یادت رفت و باز شروع کردی به آواز خوندن .بیشتر مسیر رو خواب بودی و فقط واسه شیر خوردن یکم غر غر میکردی تا بهت شیر بدم.خوشبختانه هوا خیلی عالی بود هر ازگاهی نم نم بارون می بارید ولی هوا سرد نبود.کاملا معلوم بود که داره بهت خوش میگذره قربونت بشم.اخه وقتی خوشحالی ذوق میکنی و با لبخند اطرافتو نگاه میکنی و از ته گلوت یه صداهایی در میاری.نمیدونم با خودت چی میگی شاید میگی هوراااااااااا اومدیم در دررررررررر (هر چند که شما اینقد دردری هستی که هر شب باید یه سر ببریمت بیرون تا یه گشتی بزنی حتی اگه روزا هوا خوب باشه وخودم با کالسکه ببرمت بیرون) نسیم که به صورتت میخورد چشاتو میبستی و لبخند میزدی از دریا هم خوشت اومد و موج که میزد با تعجب نگاه میکردی و با نگاهت دنبال میکردی.یه جاده جنگلی کوهستانی بود که آبشار زیبایی داشت جاده رو ادامه دادیم.درختاکه رنگ زیبای پاییز به خودشون گرفته بودن منظره خیلی قشنگ و چشم نوازی به دامنه کوهها داده بود.اونجا که رسیدیم توخواب بودی پسرکم و نشد با این منظره های زیبا ازت عکس بگیریم.